۲۳۶ بار خوانده شده

(۳) حکایت قحط و جواب دادن طاوس

مگر شد آشکارا قحط سالی
به پیش خلق آمد تنگ حالی

سراسیمه جهانی خلقِ محبوس
شدند از بهرِ باران پیشِ طاوس

که باران می‌نیاید آشکارا
دعائی کن زحق در خواه ما را

پس آنگه گفت طاوس ای عزیزان
نگردد ابر بر بیهوده ریزان

شما را گر چه جز باران طلب نیست
اگر باران نمی‌بارد عجب نیست

عجب اینست کز چندین گنه کار
نبارد سنگ بر مردم بیکبار

اگرچه میغ ترک آسمان کرد
تعجّب گر کنی زان می‌توان کرد

که نکشافد زمین از شومی ما
خورد ما را ز نامعلومی ما

تو پنداری که ازمردانِ راهی
کدامین مرد، سرگردانِ راهی

چو پندار تو برگیرند از پیش
کسی مرده سگی برخیزد از خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۲) حکایت
گوهر بعدی:(۴) حکایت پیمبر در شب معراج
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.