۲۰۶ بار خوانده شده

(۹) حکایت ماه و شوق او با آفتاب

قمر گفتا که من در عشق خورشید
جهان پُر نور خواهم کرد جاوید

بدو گفتند اگر هستی درین راست
شبانروزی بتگ می‌بایدت خاست

که تا در وی رسی و چون رسیدی
درو فانی شوی در ناپدیدی

بسوزی آن زمان تحت الشُعاعش
وجودت خفض گردد زارتفاعش

چو ازتحت الشعاع آئی پدیدار
شود خلقی جمالت را خریدار

بانگشتت بیکدیگر نمایند
بدیدارت نظرها برگشایند

چه افتادست تا نوری بیک بار
ز پیش نور می‌آید پدیدار

یکی سرگشته فانی گشته بی باک
هویدا شد ز جرم باقی خاک

یکی خود سوخته تحت الشعاعی
وصالی یافت بعد از انقطاعی

شب دو گفته با چندان جمالش
مدد گیرد ز نقصان هلالش

چو این شب خویش آراید یقینست
بدو کس ننگرد کو خویش بینست

ولی هر گه که بینی چون خلالش
درو بینند یعنی در هلالش

تو تا هستی خود در پیش داری
بلای جاودان با خویش داری

ز چرک شرکت آنگه دل بگیرد
که دل در بیخودی منزل بگیرد

زشیر شرک اگر خویت شود باز
بلوغت افتد از توحید آغاز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۸) حکایت ایاز با سلطان
گوهر بعدی:(۱۰) حکایت بایزید با آن مرد سائل که او را در خواب دید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.