۲۲۹ بار خوانده شده

(۵) حکایت دیوانه که رازی با حق گفت

یکی دیوانهٔ کو بود در بند
بلب می‌گفت رازی با خداوند

یکی بر لب نهادش گوش حالی
که تا واقف شود زان سرِّ عالی

بحق می‌گفت: این دیوانهٔ تو
که بود او مدّتی هم خانهٔ تو

چو در خانه نگنجیدی تو با او
که در خانه تو می‌بایست یا او

بحکم تو کنون زین خانه رفتم
چو توهستی من دیوانه رفتم

درین مذهب که جز این هیچ ره نیست
بترکه ما و من شرک و گنه نیست

برون آ ای پسر زین خانهٔ تنگ
که بار تو گرانست و خرت لنگ

ازینجا رخت سوی لامکان کش
بُراق عشق را در زیرِ ران کش

که بار عشق را جان بارگیرست
ولی میدان خلدش ناگزیرست

ملازم باش این در راه که ناگاه
بقرب خویشتن خاصت کند شاه

حضور تست اصل تو و گر هیچ
حضور تو همی باید دگر هیچ

اگر تو حاضر درگاه گردی
ز مقبولان قرب شاه گردی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۴) حکایت شوریده دل بر سر گور
گوهر بعدی:(۶) حکایت سلطان ملکشاه با پاسبان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.