۲۵۹ بار خوانده شده

(۲) حکایت سنگ و کلوخ

مگر سنگ و کلوخی بود در راه
بدریائی در افتادند ناگاه

بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم
کنون با قعر گویم سرگذشتم

ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد
ندانم تا کجا رفت و کجا شد

کلوخ بی زبان آواز برداشت
شنود آوازِ او هر کو خبر داشت

که از من در دو عالم من نماندست
وجودم یک سر سوزن نماندست

ز من نه جان و نه تن می‌توان دید
همه دریاست، روشن می‌توان دید

اگر همرنگ دریا گردی امروز
شوی در وی تو هم دُرّ شب افروز

ولیکن تا تو خواهی بود خود را
نخواهی یافت جان را و خرد را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱) حکایت کیخسرو و جام جم
گوهر بعدی:(۳) حکایت شبلی با آن جوان در بادیه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.