۲۵۳ بار خوانده شده

(۹) حکایت حبشی که پیش پیغامبر آمد

یکی حبشی بر پیغامبر آمد
که تَوبه می‌کنم وقتش درآمد

اگر عفوست وگر توبه قبولست
مرا بر پشتی چون تو رسولست

پیمبر گفت چون تو توبه کردی
یقین می‌دان که آمرزیده گردی

دگر ره گفت آن حبشی که آنگاه
که بودم در گناه خویش گمراه

گناهم حق چو نپسندیده باشد
میان آن گناهم دیده باشد

پیمبر گفت پس تو می‌ندانی
که بر حق ذرّهٔ نبوَد نهانی

گناهت ذرّه ذرّه دیده باشد
ولیکن از کَرَم پوشیده باشد

چو حبشی این سخن بشنید ناگاه
برآورد از دل پر خون یکی آه

چنان آن آهش از دل تاختن کرد
که مرغ جانش را بیخویشتن کرد

به پیش مصطفی بر خاک افتاد
سوی حق پاک رفت و پاک افتاد

صلا در داد یاران را پیمبر
که بشتابید ای اصحاب یکسر

که تا برکشتهٔ حق غرق تشویر
بگوئید و بپیوندید تکبیر

کسی کو کشتهٔ شرم و حیا شد
اگر مُرد او تن او توتیا شد

اگر تو ذرّهٔ خاکش ببوئی
بوَد صد بحر پر تشویر گوئی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۸) حکایت عبدالله مبارک با غلام
گوهر بعدی:(۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.