۲۶۲ بار خوانده شده

(۵) حکایت شبلی با سائل رحمه الله

مگر شبلی بمجلس بود یک روز
یکی پرسید ازو کای عالم افروز

بگو تا کیست عارف، گفت آنست
که گر در پیش او هر دو جهانست

به یک موی مژه برگیرد از جای
که عارف آورد هم بیش ازین پای

یکی پرسید ازو روزی دگربار
که عارف کیست ای استاد اسرار

چنین گفت او که عارف ناتوانی
که نارد تاب این دنیا زمانی

یکی برجَست و گفت ای عالم افروز
تو عارف را چنین گفتی فلان روز

کنون امروز می‌گوئی چنین تو
تناقض می‌نهی در راه دین تو

جوابی داد شبلی روشن آن روز
که ای سائل نبودم من من آن روز

ولی چون من منم امروز عاشق
ازین بهتر جوابت نیست صادق

هر آنکو یک جهت بیند جمالی
نباشد دیدن او را کمالی

بباید دید نیکی و بدی هم
مقامات خودی و بیخودی هم

ولی چون آن همه پیوسته بینی
بدو نیکش همه در بسته بینی

اگر بینی بدی نیکو بوَد آن
برای آنکه آن از او بوَد آن

ز معشوقت مبین عضوی بُریده
بهم پیوسته بین چون اهلِ دیده

ز یک عضوش مشو از دست زنهار
که هفت اندام باید دید هموار

که چون هم خانه و هم سقف بینی
جهانی عشق بر خود وقف بینی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۴) حکایت حسن و حسین رضی الله عنهما
گوهر بعدی:(۶) حکایت سلطان محمود با ایاز در گرمابه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.