۲۵۲ بار خوانده شده

(۳) حکایت گفتار پیغامبر در طفل نوزاد

چنین گفتست با یاران پیمبر
که آن طفلی که می‌زاید زمادر

چو بر روی زمین افکنده گردد
بغایت عاجز و گرینده گردد

ولی چون روشنی این جهان دید
فراخی زمین و آسمان دید

نخواهد او رحم هرگز دگر بار
نگردد نیز در ظلمت گرفتار

کسی کز بندِ این تنگ آشیان رفت
بصحرای فراخ آن جهان رفت

بعینه حال آن کس همچنانست
که او را از رحم قصد جهانست

چنان کان طفل آمد در جهانی
نخواهد با شکم رفتن زمانی

ز دنیا هر که سوی آن جهان شد
بگفتم حال طفلت همچنان شد

دلا چون نیست جانت این جهانی
بر آتش نه جهان گر مرد جانی

اگر قلبت نخواهد برد ره پیش
چگونه ره بری در قالب خویش

که گر راهی به پیشان می‌توان برد
یقین می‌دان که از جان می‌توان برد

درون دَیرِ دل خلوتگهی ساز
وزان خلوة به سوی حق رهی ساز

اگر کاری کنی همرنگِ جان کن
مکن آن بر سر چوبی، نهان کن

تو گر جامه بگردانی روا نیست
که او دوزد، بدست تو قبا نیست

ولیکن گر توانی همچو مردان
ز جامه درگذر جان را بگردان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید
گوهر بعدی:(۴) حکایت حسن و حسین رضی الله عنهما
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.