۲۶۳ بار خوانده شده
یکی دیوانه بودی بر سر راه
نشسته بر سر خاکستر آنگاه
زمانی اشک چون گوهر فشاندی
زمای نیز خاکستر فشاندی
یکی گفت ای بخاکستر گرفتار
چرا پیوسته میگرئی چنین زار
چنین گفت او که پر شورست جانم
چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم
که حق میبایدم بی غیر و بی پیچ
ولی حق را نمیباید مرا هیچ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
نشسته بر سر خاکستر آنگاه
زمانی اشک چون گوهر فشاندی
زمای نیز خاکستر فشاندی
یکی گفت ای بخاکستر گرفتار
چرا پیوسته میگرئی چنین زار
چنین گفت او که پر شورست جانم
چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم
که حق میبایدم بی غیر و بی پیچ
ولی حق را نمیباید مرا هیچ
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۱۱) حکایت دعاگوی و دیوانه
گوهر بعدی:(۱۳) مناجاة دیوانه با حق تعالی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.