۳۵۱ بار خوانده شده

(۷) حکایت لیث بوسنجه

برون شد لیث بوسنجه به بازار
قفائی خورد از ترکی ستمگار

یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست
مگر تو خود نمی‌دانی که اوکیست

فلانست او چو خورشیدی همه نور
که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور

شنیده بود ترک آوازهٔ او
چو آگه شد ازان اندازهٔ او

پشیمان گشت و چون صاحب گناهان
به پیش پیر آمد عذر خواهان

که پشتم از گناه خویش بشکست
ندانستم غلط کردم بدم مست

جوابش داد آن پیر دلفگار
که فارغ باش ای سرهنگ ازین کار

که گر این از تو بینم جز سقط نیست
ولی ز آنجا که رفت آنجا غلط نیست

ز خضرت بین همه چیزی ولیکن
مشو از بندگی یک لحظه ساکن

نمی‌دانی که مردودی تو یانی
ز حکم رفته مسعودی تو یانی

ولی دانی که تا جان برقرارست
ترا بر امر رفتن عین کارست

تو این می‌دانی و آن می‌ندانی
یقین نتوان فکندن بر گمانی

خداوندی کبیرست و کریمست
ترا با بندگی کاریست پیوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۶) حکایت بهلول
گوهر بعدی:(۸) حکایت موسی و مرد عابد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.