۲۲۹ بار خوانده شده

(۵) حکایت پسر صاحب جمال و عاشق شوریده حال

یکی صاحب جمال دلستان بود
که از رویش عرق بر بوستان بود

بهاری بود در صحرا بمانده
بزیر خیمهٔ تنها بمانده

ازو خیمه سپهری معتبر بود
که زیر خیمه خورشیدی دگر بود

جوانی را نظر ناگه بیفتاد
ز عشق او دلش از ره بیفتاد

چنان در عشق محکم گشت بندش
که پند کس نیامد سودمندش

نبودی صبر یک دم از جمالش
ولی بوئی نبردی از وصالش

مگر بود اتّفاق غم گساران
که روزی اوفتاد آغاز باران

همه صحرانشینان می‌دویدند
بزیر خیمه سر در می‌کشیدند

قضارا عاشق و معشوق دلبر
دران یک خیمه افتادند همبر

چو از اندازه باران بیشتر شد
همی هر کس بزیر جامه در شد

بزیر خیمه در آن هر دو دلخواه
بزیر جامهٔ رفتند آنگاه

بچشم از یکدیگر جان می‌ربودند
زلب بر همدگر جان می‌فزودند

دعا می‌کرد هر سوزنده جانی
که کم کن ای خدا باران زمانی

ولی می‌گفت عاشق یا الهی
زیادت کن نه کم چندانکه خواهی

کنون کز ابر طوفانی روانست
اگر کشتی برانم وقت آنست

بسی بودست قحط غمگساران
که ترّی نیست این ساعت ز باران

اگر می‌بارد این تا روز محشر
قیامت گردد از شادی میسّر

خدایا نقد گردان آن سعادت
که گردد هر زمان باران زیادت

چو حق ابلیس ملعون را همی خواست
همان چیز او ز حق افزون همی خواست

چو حق بی‌واسطه با او سخن گفت
برای آن همه از خویشتن گفت

چوامر سجده آمد آن لعین را
بخوابانید چشم راه بین را

بدو گفتند اُسجُد قال لاغَیر
برو خواندند اِخسَوا قَالَ لاَضَیر

اگرچه لعنتی از پی درآرم
به پیش غیر او سر کی درآرم

بغیری گرمرا بودی نگاهی
نبودی حکمم از مه تا بماهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۴) حکایت سلطان محمود با ایاز
گوهر بعدی:(۶) حکایت سلطان محمود و ایاز در حالت وفات
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.