۲۷۳ بار خوانده شده

(۱۷) حکایت شیخ ابوسعید رحمةالله علیه

چنین گفتست شیخ مهنه یک روز
که رفتم پیش پیری عالم افروز

خموشش یافتم دایم به غایت
فرو رفته به بحری بی‌نهایت

بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر
که دل را تقویت باشد ز تقریر

زمانی سر فرو برد از سر حال
پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال

بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم
گرانی گفت نکنم زان چه گویم

ولی آن چیز کان حق الیقینست
بنتوان گفت خاموشیم ازینست

چو نتوان گفت چندین یاد از چیست
چو نتوان یافت این فریاد از کیست

نه یاد اوست کار هر زبانی
نه خامش می‌توان بودن زمانی

چنین کاری عجب در راه ازان بود
که معشوقی به غایت دلستان بود

یکی عاشق همی بایست پیوست
که معشوقش کند گه نیست گه هست

میان عاشق و معشوق کاریست
که گفتن شرح آن لایق به ما نیست

اگر تو در فصیحی لال گردی
سزد گر گرد شرح حال گردی

چو معشوق از نکوئی آنچنان بود
که خورشید زمین و آسمان بود

چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق
بلاشک عاشقی بایست مشتاق

که چون معشوق آید در کرشمه
کند چشم همه عشّاق چشمه

اگر معشوق را عاشق نبودی
بمعشوقی خود لایق نبودی

نیامد عاشقی بسته ز مخلوق
که جز عاشق نداند قدر معشوق

جمالی آنچنان در روز بازار
ز شوق عاشقان آید پدیدار

چو معشقوست عاشق آور خویش
چو خود عاشق نبیند در خور خویش

اگر معشوق خواهد شد بعیّوق
نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق

چو معشوقست خود را عاشق انگیز
بجز معشوق نبود عاشقی نیز

اگر عاشق شود جاوید ناچیز
وگر گم گردد از هر دوجهان نیز

اگر او نیست ور هستست او را
دل معشوق در دستست او را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۱۶) حکایت مؤذّن و سؤال مرد از دیوانه
گوهر بعدی:(۱۸) حکایت سلطان محمود با ایاز
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.