۲۳۴ بار خوانده شده
چنین گفتست آن شمع دلفروز
همه دان یوسف همدان یکی روز
که یوسف را چنین گفتند احرار
که ای کرده زلیخا را دل افگار
زنی شد عاجز و بی یار مانده
زبی تیماریت بیمار مانده
ببردی دل ازو در زندگانی
اگر بازش دهی دل میتوانی
چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز
نبردم من دل آن پیر عاجز
نه ازدل بردن او هستم آگاه
نه هم جستم بقصد دلبری راه
مرا نه با دل او کار بودست
نه در من هرگز این پندار بودست
مرا گوئی که اکنون بیست سالست
که دل گُم کردهام این خود محالست
کسی کو از دل خود نیست آگاه
چگونه در دل دیگر برد راه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
همه دان یوسف همدان یکی روز
که یوسف را چنین گفتند احرار
که ای کرده زلیخا را دل افگار
زنی شد عاجز و بی یار مانده
زبی تیماریت بیمار مانده
ببردی دل ازو در زندگانی
اگر بازش دهی دل میتوانی
چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز
نبردم من دل آن پیر عاجز
نه ازدل بردن او هستم آگاه
نه هم جستم بقصد دلبری راه
مرا نه با دل او کار بودست
نه در من هرگز این پندار بودست
مرا گوئی که اکنون بیست سالست
که دل گُم کردهام این خود محالست
کسی کو از دل خود نیست آگاه
چگونه در دل دیگر برد راه
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۵) حکایت ایّوب علیه السلام
گوهر بعدی:(۷) حکایت زلیخا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.