۲۸۱ بار خوانده شده

(۸) سؤال مرد درویش از جعفر صادق

مگر پرسید آن درویش حالی
بصدق از جعفر صادق سؤالی

که از چیست این همه کارت شب و روز
جوابش داد آن شمع دلفروز

که چون کارم یکی دیگر نمی‌کرد
کسی روزی من چون من نمی‌خورد

چو کار من مرا بایست کردن
فکندم کاهلی کردن ز گردن

چو رزق من مرا افتاد ز آغاز
مرا نه حرص باقی ماند و نه آز

چو مرگ من مرا افتاد ناکام
برای مرگ خود برداشتم گام

چو در مردم وفائی می‌ندیدم
بجان و دل وفای حق گزیدم

جزین چیزی که می‌پنداشتم من
چو می‌پنداشتم بگذاشتم من

نمی‌دانم که تو با خود بس آئی
ز چندین تفرقه کی واپس آئی

سه پهلوست آرزوهای من و تو
تو می‌خواهی که گردد چار پهلو

چو کعبه یک جهت شو گر زمائی
بسان کعبتین آخر چرائی

ترا نه بهر بازی آفریدند
ز بهر سرفرازی آفریدند

مده از دست عمر خویش زنهار
مخور بر عمر خود زین بیش زنهار

نمی‌دانی که هر شب صبح بشتافت
ترا در خواب جیب عمر بشکافت

ازان ترسم که چون بیدارگردی
نبینی هیچ نقد و خوار گردی

همه کار تو بازی می‌نماید
نمازت نانمازی می‌نماید

نمازی کان بغفلت کردهٔ تو
بهای آن نیابی گِردهٔ تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۷) حکایت گبر که پُل ساخت
گوهر بعدی:(۹) گفتار آن مجنون در نمازی که یک نان نیرزد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.