۲۲۷ بار خوانده شده

(۳) حکایت پادشاه که از سپاه بگریخت

در افتادند در شهری سپاهی
گریزان شد نهان زان شهر شاهی

بشهری شد بگردانید جامه
نه خاصه باز دانستش نه عامه

بجای آورد او را آشنائی
بدو گفتا چرائی چون گدائی

بگو آخر که من شاهم بایشان
چرا بنشستهٔ خوار و پریشان

شهش گفتا مگو آی در نظاره
که گر گویم کنندم پاره پاره

کسی کو دیدهٔ سلطان ندارد
به سلطان رفتنش امکان ندارد

اگر بی‌دیده جوئی قربت شاه
شوی درخون جان خویش آنگاه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۲) حکایت وزیر که پسر صاحب جمال داشت
گوهر بعدی:(۴) حکایت شه زاده که مرد سرهنگ بر وی عاشق شد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.