۳۳۵ بار خوانده شده

(۶) حکایت خواجۀ جندی با سگ

یکی از خواجهٔ جُندی بپرسید
که تو به یا سگی وز کس نترسید

مریدانش دویدند آشکاره
که تا آنجا کنندش پاره پاره

بیک ره منع کرد آن جمله را پیر
بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر

نشد معلومم ای جان پدر حال
جوابت چون توان آورد در قال

گر از اوباش راه ایمان برم من
توانم گفت کز سگ بهترم من

وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش
چو موئی بود می از سگ من ای کاش

چو پرده بر نیفتادست از پیش
منه بر سگ بموئی منّت از خویش

که گر سگ را میان خاک راهست
ولیکن با تو از یک جایگاهست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۵) حکایت نوشروان عادل با پیر بازیار
گوهر بعدی:(۷) حکایت معشوق طوسی با سگ و مرد سوار
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.