۵۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۱۵

خواب از پِیِ آن آید تا عقلِ تو بِسْتانَد
دیوانه کجا خُسْبَد دیوانه چه شب دانَد؟

نی روز بُوَد نی شب در مَذهَبِ دیوانه
آن چیز که او دارد او دانَد او دانَد

از گَردشِ گَردون شُد روز و شبِ این عالَم
دیوانهٔ آن جا را گَردون بِنَگَردانَد

گَر چَشمِ سَرَش خُسْپَد بی‌سَر همه چَشم است او
کَزْ دیدهٔ جانِ خود لوحِ اَزَلی خوانَد

دیوانگی اَرْ خواهی چون مُرغ شو و ماهی
با خوابْ چو هَمراهی آن با تو کجا مانَد؟

شب رو شو و عَیّاری در عشقِ چُنان یاری
تا باز شود کاری زان طُرّه که بِفْشانَد

دیوانه دِگَرسان است او حامِلهٔ جان است
چَشمَش چو به جانان است حَمْلَش نه بِدو مانَد؟

زین شرح اگر خواهی از شَمسِ حَق و شاهی
تبریزْ همه عالَم زو نورِ نو اَفْشانَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.