۳۷۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۸۷

صَلا جان‌هایِ مُشتاقان که نَک دِلْدارِ خوب آمد
چو زَرکوب است آن دِلْبَر رُخِ من سیم کوب آمد

ازو کو حُسنِ مَهْ دارد هر آن کو دل نِگَه دارد
به خاکِ پایِ آن دِلْبَر که آن کَس سنگ و چوب آمد

هر آنْک از عشق بُگْریزد حقیقتْ خونِ خود ریزَد
کجا خورشید را هرگز زِ مُرغِ شبْ غروب آمد؟

بِروب از خویش این خانه بِبین آن حُسنِ شاهانه
بُرو جاروبِ لا بِسْتان که لا بَسْ خانه روب آمد

تَنِ تو هَمچو خاک آمد دَمِ تو تُخمِ پاک آمد
هَوَس‌ها چون مَلَخ‌ها شُد نَفَس‌ها چون حُبوب آمد

زِ بینایی بِگَردیدی مَگَر خوابی دِگَر دیدی؟
چه خوردی تو که قاروره پُر از خَلْط و رُسوب آمد

تو چِه شْنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خُفتی؟
حِکایَت می‌کُند رَنگَت که جاسوسُ الْقُلوب آمد

صَلاحُ الدّینِ یَعقوبان جواهربَخشِ زَرکوبان
که او خورشیدِ اسرار است و عَلّامُ الْغُیوب آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.