۵۹۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷۲

وَرایِ پَردهٔ جانَت دلا خَلْقانِ پنهانند
زِ زَخمِ تیغِ فَردیَّت همه جانند و بی‌جانند

تو از نُقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی؟
دَرآ در دینِ بی‌خویشی که بَسْ بی‌خویشْ خویشانند

چه دریاها که می‌نوشَند چو دریاها هَمی‌جوشَند
اگرچه خود که خاموشند دانایَند و می‌دانند

در آن دریایِ پُرمَرجان یکی قومَند هَمچون جان
وَرایِ گُنبَدِ گَردان بُراقِ جانْ هَمی‌رانند

اَیا درویشِ باتَمکین سَبُک دلْ گَرد زوتَر هین
میانِ بَزمِ مَردان شین که ایشان جُمله رِنْدانند

مُلوکانند درویشان زِ مَستی جُمله بی‌خویشان
اگر چه خاکی‌اَند ایشان وَلیکِن شاه و سُلطانند

زِ گنجِ عشقْ زَر ریزند غُلامِ شَمسِ تبریزند
وَ کانِ لَعْل و یاقوتند و در کانْ جانِ اَرْکانند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.