۳۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۲۹

خامی سویِ پالیزِ جان آمد که تا خَربُز خورَد
دیدی تو یا خود دید کَس کَنْدَر جهانْ خَرْ بُز خورَد؟

تَروندهٔ پالیزِ جان هر گاو و خَر را کِی رَسَد؟
زان میوه‌هایِ نادره زیرک دل و گُربُز خورَد

آن کَس که در مغرب بُوَد یابد خورِش از اَنْدَلُس
وان کَس که در مشرق بُوَد او نِعْمَتِ هُرمُز خورَد

چون خِدمَتِ قیصر کُند او راتِبه‌یْ قیصر خوَرد
چون چاکرِ اُربُز بُوَد از مَطْبَخِ اُربُز خورَد

آن کو به غَصْب و دُزدی‌یی آهنگِ پالیزی کُند
از داد و داور عاقِبَت اِشْکَنجه‌هایِ غُز خورَد

تُرک آن بُوَد کَزْ بیمِ او دیه از خَراجْ ایمِن بُوَد
تُرک آن نباشد کَزْ طَمَع سیلیِّ هر قُنْسُز خورَد

وان عقل پُرمغزی که او در نوبهاری دَررَسَد
از پوست‌ها فارغ شود کِی غُصّهٔ قُنْدُز خورَد؟

صَفرایی‌یی کَزْ طَبْعِ بَد از نارِ شیرین می‌رَمَد
نارِ تُرُش خواهد ولی آن بِهْ که نارِ مُز خورَد

خامُش نخواهد خورْد خود این راح‌هایِ روح را
آن کَس که از جوعُ الْبَقَر دَهْ مَرده ماش و رُز خورَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.