۴۵۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۹

اگر تو مست وصالی، رُخِ تو تُرْش چراست؟
بُرون شیشه ز حال درونِ شیشه گواست

پدید باشد مستی، میانِ صد هُشیار
ز بوی رنگ و ز چشم و فُتادن از چپ و راست

عَلَی الْخُصوص شرابی که اولیا نوشند
که جوش و نوش و قوامش زِ خُمِّ لطف خداست

خُمِ شراب میان هزار خُمِّ دِگَر
به کَفّ و تَفّ و به جوش و به غُلغُله پیداست

چو جوش دیدی می‌دان که آتش است ز جان
خروش دیدی می‌دان که شُعلهٔ سوداست

بدان که سِرکه فروشی، شرابْ کی دَهَدَت؟
که جُرعه‌اش را صد مَن شِکَر به نَقْد بهاست

بهای باده مِنَ اَلْمُومِنینَ اَنْفُسَهُم
هوایِ نَفْس بِمان، گَر هوات بَیْع و شَراست

هوای نَفْس رها کردی و عِوَض نرسید؟
مگو چُنین، که بَران مُکْرِم این دروغْ خطاست

کسی که شب به خراباتِ قابِ قوسَیْن است
درونِ دیدهٔ پُر نورِ او خُمارِ لِقاست

طَهارتی‌ست زِ غَم، بادهٔ شرابِ طَهور
در آن دِماغ که باده‌ست، بادِ غَم زِ کجاست؟

اَبیتُ عِنْدَ رَبی، نام آن خرابات است
نشانِ یُطْعِمُ و یَسْقِن، هم از پَیَمْبَرِ ماست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.