۵۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۱

چه گوهری تو که کَس را به کَفْ بَهایِ تو نیست
جهانْ چه دارد در کَف که آن عَطایِ تو نیست؟

سِزایِ آن کِه زیَد بی‌رُخِ تو زین بَتَر است
سِزایِ بَنده مَدِه گرچه او سِزایِ تو نیست

نِثارِ خاکِ تو خواهم به هر دَمی دل و جان
که خاکْ بر سَرِ جانی که خاکِ پایِ تو نیست

مُبارک است هوایِ تو بر همه مُرغان
چه نامُبارک مُرغی که در هوایِ تو نیست

میانِ موجِ حوادث هر آن کِه اِسْتاده‌ست
به آشنا نَرَهَد چون که آشنایِ تو نیست

بَقا ندارد عالَم وَگَر بَقا دارد
فَناشْ گیر چو او مَحرَمِ بَقایِ تو نیست

چه فَرُّخ است رُخی کو شَهیت را مات است
چه خوش‌لِقا بُوَد آن کَس که بی‌لِقایِ تو نیست

زِ زَخمِ تو نَگُریزم که سختْ خام بُوَد
دلی که سوختهٔ آتشِ بَلایِ تو نیست

دلی که نیست نَشُد رویْ در مکان دارد
زِ لامَکانْش بِرانی که رو که جایِ تو نیست

کَرانه نیست ثَنا و ثَناگَرانِ تو را
کدامْ ذَرّه که سَرگَشتهٔ ثَنایِ تو نیست؟

نَظیرِ آن که نظامی به نَظْم می‌گوید
جَفا مَکُن که مرا طاقَتِ جَفایِ تو نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.