۴۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۰

به حَقِّ آن کِه دَرین دلْ به جُز وَلایِ تو نیست
وَلیِّ او نَشَوَم کو زِ اولیایِ تو نیست

مَباد جانَم بی‌غَم اگر فِدایِ تو نیست
مَباد چَشمَم روشن اگر سَقایِ تو نیست

وَفا مَباد امیدم اگر به غیرِ تو است
خَراب باد وجودم اگر برایِ تو نیست

کدام حُسن و جَمالی که آن نه عکسِ تو است؟
کدام شاه و امیری که او گدایِ تو نیست؟

رضا مَدِه که دِلَم کامِ دشمنان گردد
بِبین که کامِ دلِ من به جُز رِضایِ تو نیست

قَضا نَتانَم کردن دَمی که بی‌تو گُذشت
ولی چه چاره که مَقْدورْ جُز قَضایِ تو نیست؟

دلا بِباز تو جان را بَرو چه می‌لَرزی؟
بَرو مَلَرز فِدا کُن چه شُد؟ خدایِ تو نیست؟

مَلَرز بر خود تا بر تو دیگران لَرْزَند
به جانِ تو که تو را دشمنی وَرایِ تو نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.