۴۰۳ بار خوانده شده
ای مُردهیی که در تو زِ جانْ هیچ بوی نیست
رو رو که عشقِ زنده دلانْ مُرده شوی نیست
مانندهٔ خَزانی هر روز سَردتر
در تو زِ سوزِ عشقْ یکی تایِ موی نیست
هرگز خَزان بهار شود؟ این مَجو مُحال
حاشا بهار هَمچو خَزانْ زشت خوی نیست
روباهِ لَنْگ رفت که بر شیر عاشقم
گفتم که این به دَمْدَمه وهای هوی نیست
گیرم که سوز و آتشِ عُشّاق نیستَت
شَرمَت کجا شُدهست تو را هیچ روی نیست؟
عاشق چو اژدَها و تو یک کِرْم نیستی
عاشق چو گنجها و تو را یک تَسوی نیست
از من دو سه سُخَن شِنو اَنْدَر بیانِ عشق
گر چه مرا زِ عشقْ سَرِ گفت و گوی نیست
اوَّل بِدان که عشقْ نه اوَّل نه آخِر است
هر سو نَظَر مَکُن که از آن سویْ سوی نیست
گَر طالِبِ خَری تو دَرین آخُرِجهان
خَر میطَلَب مسیح ازین سویِ جوی نیست
یکتا شُدهست عیسی از آن خَر به نورِ دل
دل چون شِکَمبه پُرحَدَث و تویْ توی نیست
با خَر مَیا به میدانْ زیرا که خَرسَوار
از فارِسانِ حمله و چوگان و گوی نیست
هِنْدویِ ساقیِ دلِ خویشم که بَزْم ساخت
تا تُرکِ غَم نَتازَد کِامْروز طوی نیست
در شهرْ مَست آیم تا جُمله اَهلِ شهر
دانند کین رَهی زِ گدایانِ کوی نیست
آن عشقِ میْ فروش قیامَت هَمیکُند
زان بادهیی که دَرخورِ خُمّ و سَبوی نیست
زان میْ زبان بیابد آن کَس که اَلْکَن است
زان میْ گِلو گُشایَد آن کِشْ گِلوی نیست
بَس کُن چه آرزوست تو را این سُخَنوری؟
باری مرا زِ مَستیْ آن آرزوی نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
رو رو که عشقِ زنده دلانْ مُرده شوی نیست
مانندهٔ خَزانی هر روز سَردتر
در تو زِ سوزِ عشقْ یکی تایِ موی نیست
هرگز خَزان بهار شود؟ این مَجو مُحال
حاشا بهار هَمچو خَزانْ زشت خوی نیست
روباهِ لَنْگ رفت که بر شیر عاشقم
گفتم که این به دَمْدَمه وهای هوی نیست
گیرم که سوز و آتشِ عُشّاق نیستَت
شَرمَت کجا شُدهست تو را هیچ روی نیست؟
عاشق چو اژدَها و تو یک کِرْم نیستی
عاشق چو گنجها و تو را یک تَسوی نیست
از من دو سه سُخَن شِنو اَنْدَر بیانِ عشق
گر چه مرا زِ عشقْ سَرِ گفت و گوی نیست
اوَّل بِدان که عشقْ نه اوَّل نه آخِر است
هر سو نَظَر مَکُن که از آن سویْ سوی نیست
گَر طالِبِ خَری تو دَرین آخُرِجهان
خَر میطَلَب مسیح ازین سویِ جوی نیست
یکتا شُدهست عیسی از آن خَر به نورِ دل
دل چون شِکَمبه پُرحَدَث و تویْ توی نیست
با خَر مَیا به میدانْ زیرا که خَرسَوار
از فارِسانِ حمله و چوگان و گوی نیست
هِنْدویِ ساقیِ دلِ خویشم که بَزْم ساخت
تا تُرکِ غَم نَتازَد کِامْروز طوی نیست
در شهرْ مَست آیم تا جُمله اَهلِ شهر
دانند کین رَهی زِ گدایانِ کوی نیست
آن عشقِ میْ فروش قیامَت هَمیکُند
زان بادهیی که دَرخورِ خُمّ و سَبوی نیست
زان میْ زبان بیابد آن کَس که اَلْکَن است
زان میْ گِلو گُشایَد آن کِشْ گِلوی نیست
بَس کُن چه آرزوست تو را این سُخَنوری؟
باری مرا زِ مَستیْ آن آرزوی نیست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.