۳۹۹ بار خوانده شده
ما را کِنار گیر تو را خود کِنار نیست
عاشقْ نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحَدّ و بیکِناری نایی تو در کِنار
ای بَحْرِ بیاَمان که تو را زینهار نیست
زانْ شب که ماهِ خویش نِمودی به عاشقان
چون چَرخِ بیقَرار کسی را قَرار نیست
جُز فیضِ بَحْرِ فَضْلِ تو ما را امید نیست
جُز گوهرِ ثَنایِ تو ما را نِثار نیست
تا کار و بارِ عشق هوایِ تو دیدهام
ما را تَحیُّریست که با کار کار نیست
یک میر وانِما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانِما که تو را او شکار نیست
مُرغانِ جَستهایم زِ صد دامْ مَردوار
دامیست دامِ تو که ازین سو مَطار نیست
آمد رَسولْ عشقِ تو چون ساقیِ صَبوح
با جامِ بادهیی که مَر آن را خُمار نیست
گفتم که ناتوانم و رَنْجورَم از فِراق
گفتا بگیر هین که گَهِ اِعْتِذار نیست
گفتم بَهانه نیست تو خود حالِ منْ بِبین
مَپْذیر عُذرِ بَنده اگر زارِ زار نیست
کارم به یک دَم آمد از دَمْدَمهیْ جَفا
هنگامِ مُردن است زمانِ عُقار نیست
گفتا که حالِ خویش فراموش کُن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
تا نگْذَری زِ راحت و رَنْج و زِ یادِ خویش
سویِ مُقَرَّبانِ وِصالَت گُذار نیست
آبی بِزَن ازین میْ و بِنْشان غُبارِ هوش
جُز ماهِ عشق هر چه بُوَد جُز غُبار نیست
ما را کِنار گیر تو را خود کِنار نیست
عاشقْ نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحَدّ و بیکِناری نایی تو در کِنار
ای بَحْرِ بیاَمان که تو را زینهار نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
عاشقْ نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحَدّ و بیکِناری نایی تو در کِنار
ای بَحْرِ بیاَمان که تو را زینهار نیست
زانْ شب که ماهِ خویش نِمودی به عاشقان
چون چَرخِ بیقَرار کسی را قَرار نیست
جُز فیضِ بَحْرِ فَضْلِ تو ما را امید نیست
جُز گوهرِ ثَنایِ تو ما را نِثار نیست
تا کار و بارِ عشق هوایِ تو دیدهام
ما را تَحیُّریست که با کار کار نیست
یک میر وانِما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانِما که تو را او شکار نیست
مُرغانِ جَستهایم زِ صد دامْ مَردوار
دامیست دامِ تو که ازین سو مَطار نیست
آمد رَسولْ عشقِ تو چون ساقیِ صَبوح
با جامِ بادهیی که مَر آن را خُمار نیست
گفتم که ناتوانم و رَنْجورَم از فِراق
گفتا بگیر هین که گَهِ اِعْتِذار نیست
گفتم بَهانه نیست تو خود حالِ منْ بِبین
مَپْذیر عُذرِ بَنده اگر زارِ زار نیست
کارم به یک دَم آمد از دَمْدَمهیْ جَفا
هنگامِ مُردن است زمانِ عُقار نیست
گفتا که حالِ خویش فراموش کُن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
تا نگْذَری زِ راحت و رَنْج و زِ یادِ خویش
سویِ مُقَرَّبانِ وِصالَت گُذار نیست
آبی بِزَن ازین میْ و بِنْشان غُبارِ هوش
جُز ماهِ عشق هر چه بُوَد جُز غُبار نیست
ما را کِنار گیر تو را خود کِنار نیست
عاشقْ نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحَدّ و بیکِناری نایی تو در کِنار
ای بَحْرِ بیاَمان که تو را زینهار نیست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.