۳۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۳

از دلْ به دل برادر گویند روزَنی‌ست
روزَن مگیر گیر که سوراخِ سوزنی‌ست

هر کَس که غافِل آمد از این روزَنِ ضَمیر
گَر فاضِل زَمانه بُوَد گول و کودنی‌ست

زان روزَنه نَظَر کُن در خانهٔ جَلیس
بِنْگَر که ظُلْمَت است دَرو یا که روشنی‌ست

گَر روشن است و بر تو زَنَد بَرقِ روشَنَش
می‌دان که کانِ لَعْل و عقیق است و مَعْدنی‌ست

پَهلویِ او نشین که امیر است و پَهْلَوان
گُل در رَهَش بِکار که سَرویّ و سوسَنی‌ست

در گَردنَش درآر دو دست و کِنار گیر
بَرخور از آن کِنار که مَرفوعْ گَردنی‌ست

رو رَخْت سویِ او کَش و پَهلوشْ خانه گیر
کان جا فرشتگان را آرام و مَسْکَنی‌ست

خواهم که شرح گویم می‌لَرْزَد این دِلَم
زیرا غریب و نادر و بی‌ما و بی‌مَنی‌ست

آن جا که او نباشد این جان و این بَدَن
از هَمْدِگَر رَمیده چو آبیّ و روغنی‌ست

خواهی بِلَرْز و خواه مَلَرْز اینْت گفتنی‌ست
گَر بر لب و دَهانَم خود بَنْدِ آهنی‌ست

آهن شِکافتن بَرِ داوودِ عشق چیست؟
خامُش که شاهِ عشقْ عَجایبْ تَهَمْتَنی‌ست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.