۵۸۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۲

بر عاشقانْ فَریضه بُوَد جُست و جویِ دوست
بر روی و سَر چو سیلْ دَوان تا به جویِ دوست

خود اوست جُمله طالِب و ما هَمچو سایه‌ها
ای گفت و گویِ ما هَمِگی گفت و گویِ دوست

گاهی به جویِ دوستْ چو آبِ رَوان خوشیم
گاهی چو آبْ حَبْس شُدم در سَبویِ دوست

گَهْ چون حَویجِ دیگ بِجوشیم و او به فکر
کَفْگیر می‌زَنَد که چُنین است خویِ دوست

بر گوشِ ما نَهاده دَهانْ او به دَمْدَمه
تا جانِ ما بگیرد یک باره بویِ دوست

چون جانِ جانْ وِیْ آمد از وِیْ گُزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جانْ عَدویِ دوست

بُگْدازَدَت زِ ناز و چو مویَت کُند ضَعیف
نَدْهی به هر دو عالَمْ یک تایِ مویِ دوست

با دوستْ ما نِشَسته که ای دوستْ دوست کو؟
کو کو هَمی‌زَنیم زِ مَستیْ به کویِ دوست

تَصویرهایِ ناخوش و اندیشهٔ رَکیک
از طَبْعِ سُسْت باشد و این نیست سویِ دوست

خاموش باش تا صِفَتِ خویش خود کُند
کو هایْ هویِ سَردِ تو کو هایْ هایِ دوست؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.