۳۶۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۱

اَنْدَرآ ای مَهْ که بی‌تو ماه را اِسْتاره نیست
تا خیالَت دَرنَیایَد پایْ کوبان، چاره نیست

چون خیالَت بر کُه آیَد، چَشمه‌ها گردد رَوان
خود گرفتم کاین دِل ما جُز کُه و جُز خاره نیست

آتش از سنگی رَوان شُد، آبْ از سنگی دِگَر
لَعْل شُد سنگی دِگَر کَزْ لُطفِ تو آواره نیست

بارها لُطفِ تو را من آزمودم ای لَطیف
مُرده را تو زنده کردی بارها، یک باره نیست

ابرِ رَحمَت هر سَحَر گَر می‌بِبارَد، آن زِ توست
وین دلِ گریانِ منْ جُز کودکِ گَهواره نیست

هَمچو کوهِ طور از غَم این دلم صدپاره شُد
لیک اَنْدَر دستِ من زان پاره‌ها، یک پاره نیست

آهنِ بُرهانْ موسی بر دلِ چون سنگ زَد
تا جَهَد اِسْتاره‌یی کَزْ ابرْ یک اِسْتاره نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.