۳۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۵۹

دَرین جو دلْ چو دولابِ خراب است
که هر سویی که گردد پیشش آب است

وَگَر تو پُشتْ سویِ آب داری
به پیشِ روتْ آب اَنْدَر شِتاب است

چگونه جان بَرَد سایه زِ خورشید؟
که جانِ او به دستِ آفتاب است

اگر سایه کُند گَردن‌درازی
رُخِ خورشیدْ آن دَم در نِقاب است

زِهی خورشید کاین خورشید پیشَش
چو سیماب از خَطَر در اِضْطِراب است

چو سیماب است مَهْ بر کَفِّ مَفْلوج
به جُز یک شب، دِگَر در اِنْسِکاب است

به هر سی شب، دو شب جمع است و لاغَر
دِگَر فُرقَت کَشَد، فُرقَت عذاب است

اگرچه زار گردد، تازه‌روی است
ضَحوکی عاشقان را خوی و داب است

زِیَد خندان، بِمیرَد نیز خندان
که سویِ بَختِ خندانَشْ اِیاب است

خَمُش کُن زانک آفاتِ بصیرت
همیشه از سوال است و جواب است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.