۳۸۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۱

بیا کِامْروز ما را روزِ عیدست
از این پَسْ عیش و عِشرَت بر مَزیدست

بِزَن دستی، بِگو، کِامْروز شادی‌ست
که روزِ خوشْ هَم از اوَّل پدیدست

چو یارِ ما دَر این عالَم کِه باشد؟
چُنین عیدی به صد دوران کِه دیدست؟

زمین و آسْمان‌ها پُرشِکَر شد
به هر سویی شِکَرها بَردَمیدست

رَسید آن بانگِ موجِ گوهراَفْشان
جهانْ پُرموج و دریا ناپدیدست

محمَّد باز از مِعْراج آمد
زِ چارُم چرخْ عیسی دَررَسیدست

هر آن نَقْدی کَز این جا نیست قَلْبست
مِیی کَزْ جامِ جانْ نَبْوَد پَلیدست

زِهی مَجْلِس که ساقی بَخت باشد
حریفانَش جُنَید و بایَزیدست

خُماری داشتم من در اِرادَت
ندانستم که حَقْ ما را مُریدست

کُنون من خُفتَم و پاها کَشیدم
چو دانستم که بَختَم می‌کَشیدست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.