۵۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۱

هَله صَدر و بَدْرِ عالَم، مَنِشین مَخُسب امشب
که بُراق بر دَر آمد فَاِذا فَرَغْتَ فَانْصَب

چو طَریقْ بَسته بودست و طَمَع گُسَسته بوده‌ست
تو بَرآ بر آسْمان‌ها، بِگُشا طَریق و مَذهَب

نَفَسی فَلَک نیاید، دو هزار دَر گُشایَد
چو امیرِ خاصِ اِقْرَاْ به دُعا گُشایَد آن لب

سویِ بَحر رو چو ماهی، که بیافت دُّر شاهی
چو بگوید او چه خواهی؟ تو بگو اِلَیکَ اَرْغَب

چو صَریرِ تو شَنیدم، چو قَلَم به سَر دَویدم
چو به قَلْبِ تو رَسیدم، چه کنم صُداعِ قالَب؟

زِ سلامِ خوشْ سَلامان، بِکَشَم زِ کِبْر دامان
که شُده‌ست از سَلامَت، دل و جانِ ما مُطَیَّب

ز کَفِ چُنین شرابی، زِ دَمِ چُنین خِطابی
عَجب ا‌ست اگر بِمانَد، به جهان دلی مُودَّب

زِ غِنایِ حَق بِرُسته، زِ نیازِ خود بِرَسته
به مَشاغلِ اَنَاالْحَقْ شُده فانیِ مُلَهَّب

بِکَش آب را از این گِل، که تو جانِ آفتابی
که نَمانْد روحْ صافی، چو شُد او به گِل مُرکَّب

صَلَوات بر تو آرَم، که فُزوده باد قُربَت
که به قُربِ کُلّ گردد همه جُزوها مُقَرَّب

دو جهان زِ نَفْخِ صورَت، چو قیامَت است پیشَم
سویِ جانْ مُزَلْزَل است و سویِ جسمیان مُرتَّب

به سُخَن مَکوش کاین فَر زِ دل است، نی زِ گفتن
که هُنر زِ پای یابید و زِ دُمّ دید ثَعْلَب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.