۳۷۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۶

در صَفایِ باده بِنْما ساقیا تو رَنگِ ما
مَحوِمان کُن تا رَهَد هر دو جهان از نَنْگِ ما

بادِ باده بَرگُمار از لُطفِ خود تا بَرپَرد
در هوا ما را که تا خِفَّت پذیرد سنگِ ما

بر کُمَیْتِ میْ تو جان را کُن سَوارِ راهِ عشق
تا چو یک گامی بُوَد بر ما دو صد فرسنگِ ما

ای وِصالَت یک زمان بوده، فِراقَت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شُتُر اَحْمال‌ها

شب شُد و درچین زِ هِجرانِ رُخِ چون آفتاب
دَرفُتاده در شبِ تاریک، بَس زِلْزال‌ها

چون هَمی‌رفتی به سَکْته‌یْ حیرتی حیران بُدَم
چَشمْ باز و مَن خَموش و می‌شُد آن اِقْبال‌ها

وَرْ نَه سَکْته‌یْ بَخت بودی مَر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی،بَردَریدی شال‌ها

بر سَرِ رَهْ جان و صد جان در شَفاعَت پیشِ تو
در زمانْ قُربان بِکَردی، خود چه باشد مال‌ها

تا بِگَشتی در شبِ تاریک، ز آتَش نال‌ها
تا چو اَحْوالِ قیامَت دیده شُد اَهْوال‌ها

تا بِدیدی دل عذابی گونه گونه در فِراق
سنگْ خون گِریَد اگر زان بِشْنَود اَحْوال‌ها

قَدّها چون تیر بُوده، گشته در هِجْرانْ کَمان
اشکْ خون آلود گشت و جُمله دل‌ها، دال‌ها

چون دُرُستیّ و تمامیْ شاهِ تبریزی بِدید
در صَفِ نُقصان نشست‌ست از حَیا مِثْقال‌ها

از برایِ جانِ پاکِ نورپاشِ مَهْ وَشَت
ای خداوند شَمسِ دین تا نَشْکَنی آمال‌ها

از مَقالِ گوهرینِ بَحرِ بی‌پایانِ تو
لَعْل گشته سنگ‌ها و مِلْک گشته حال‌ها

حال‌هایِ کامِلانی، کان وَرایِ قال‌هاست
شَرمسار از فَرّ و تابِ آن نَوادر قال‌ها

ذَرّه‌هایِ خاکِ هامون گَر بیابد بویِ او
هر یکی عَنْقا شود تا بَرگُشایَد بال‌ها

بال‌ها چون بَرگُشایَد، در دو عالَم نَنْگَرَد
گِردِ خَرگاهِ تو گردد، والِهِ اِجْمال‌ها

دیدهٔ نُقصانِ ما را خاکِ تبریزِ صَفا
کُحلْ بادا تا بیابد زان بَسی اِکْمال‌ها

چون که نوراَفْشان کُنی درگاهِ بَخششْ روح را
خود چه پا دارد در آن دَمْ، رونَقِ اَعْمال‌ها

خود همان بَخشش که کردی، بی‌خَبَر اَنْدَر نَهان
می‌کُند پنهانِ پنهان، جُملهٔ اَفْعال‌ها

ناگهان بَیضه شِکافَد، مُرغِ مَعنی بَرپَرَد
تا هُما از سایهٔ آن مُرغ گیرد فال‌ها

هم تو بِنْویس ای حُسام الدّین و می‌خوان مَدحِ او
تا به رَغمِ غَم بِبینی بر سعادتْ خال‌ها

گر چه دست اَفْزارِ کارت شُد زِ دستَت، باک نیست
دستِ شَمسُ الدّین دَهَد مَر پات را خَلْخال‌ها

وارَهان این جانِ ما را تو به رَطْلی میْ از آنْک
خون چَکید از بینی و چَشمِ دلِ آوَنگِ ما

ساقیا تو تیزتَر رو، این نمی‌بینی که بَس
می‌دَوَد اَنْدَر عقبْ اندیشه‌هایِ لَنگِ ما؟

در طَرَب اندیشه‌ها خَرسَنگ باشد جان گُداز
از میانِ راه بَرگیرید این خَرسَنگِ ما

در نَوایِ عشقِ شَمسُ الدّینِ تبریزی بِزَن
مُطربِ تبریز در پَرده‌یْ عُشاقی چَنگِ ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.