۳۰۸ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح بهرامشاه پسر مسعود غزنوی

گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی
ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی

از خلق نهان زان شد تا جمله ترا باشد
گر هیچ پدیدستی زان همگانستی

جان دید جمالش را ور نه به همه دانش
دربان و غلامش را زو باز که دانستی

دل قهر و دو زلفش دید انگشت گزان زان شد
گر لطف لبش دیدی انگشت زنانستی

زیر و زبر عالم بهر طلبست ارنی
تنگا که زمینستی لنگا که زمانستی

گر نور پذیرفتی زو شش جهت عالم
پستی همه باغستی بالا همه کانستی

گر گل نپذیرفتی زو نور تجلی کی
گل کعبهٔ چرخستی دل گشن جانستی

گفت ست که یک روزی جانت ببرم چون دل
من بندهٔ آن روزم ایکاش چنانستی

جانیست سنایی را در دیده سنان او
پس گر چنینستی بی‌جان چو جنانستی

او گر نه چنینستی چون نیزهٔ سلطان کی
بر رفته و برجسته بر بسته میانستی

بهرامشه مسعود آن شه که گه عشرت
ساقیش سپهرستی گر هیچ جوانستی

ور هیچ کرا کردی در درگه چون خلدش
هم رایت رایستی هم خانهٔ خانستی

چرخ ار چو ملک بودی شاگرد سنانش را
پریدن مرغانش تا حشر ستانستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - موعظه در تهیهٔ توشهٔ آخرت
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.