۲۹۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹

رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن
این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن

یک زمان از رنگ و بوی باده روح‌القدس را
در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن

زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن
حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن

در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز
در جهان می‌فروشان خویشتن ابدال کن

شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را
شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن

سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ
خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن

تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت
یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن

خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست
خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن

باز صیاد اجل را آتشین منقاردار
چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن

دامن تر دامنان عقل در آخال کش
ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن

عاشق مالست حرص و دشمن مالست می
مال دشمن را به سعی باده دشمن مال کن

خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کن
زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن

عشق یک رویست او را بر در عیسی نشان
عقل یک چشمست او را در صف دجال کن

عشق را روز عزیمت باد بر فتراک بند
عقل را وقت هزیمت خاک در دنبال کن

ای سنایی خویش را چون طبع خرم وقت کن
روح را چون خود همایون بخت و فرخ فال کن

خرقه و حالت به هشیاری محال و مخرقه‌ست
چون ز خود بی خود شدی در خرقهٔ دل حال کن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - موعظه در وصول به عالم لاهوت
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.