۳۲۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۸

یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی
عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستی

ز می فراق بوئی شده آفت حضورم
چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستی

عجب است اگر نمیرم که چو شمع در گدازم
ز بلند شعله وصلی که نهاده روبه پستی

چه کنی امیدوارم به بقای صحبت ای گل
تو که پای بر صراحی زدی و قدح شکستی

چه دهی تسلی من به بشارت توقف
تو که محمل عزیمت ز جفا به ناقه بستی

بجز این که نقد دین را همه صرف کردم آخر
تو ببین چه صرف کردم من ازین صنم‌پرستی

به دو روزه وصلی باقی چه امید محتشم را
که بریده بیم هجرش رگ جان به پیش‌دستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.