۹۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۱ - سیه چشمان شیرازی

دل و جانی که دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی

من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی

بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی

ز آه همدمان باری کدورت ها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی

غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه ی طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی

به ملک ری که فرساید روان فخررازی ها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی

عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی

هر آن کو سرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی

گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی

به شعر شهریار آن به که اشک شوق بیفشانند
طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۰ - خال برنده
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۲ - درس حال
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.