۲۹۶ بار خوانده شده

گزیدهٔ غزل ۴۹۳

نمی‌داند مه نامهربانم
که دور از روی خویش بر چسانم

چو زلف بی‌قرارش بی‌قرارم
چو چشم ناتوانش ناتوانم

برو باد و گدایی کن به کویش
بگو با آن مه نامهربانم

که گر چه می‌نهی بار فراقم
و گرچه می زنی تیغ زبانم

هنوزم دردت اندر سینه باشد
اگر در خاک ریزد استخوانم

بپوش از شمع حال سوز خسرو
که تا گوید که شبها بر چه سانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:گزیدهٔ غزل ۴۹۲
گوهر بعدی:گزیدهٔ غزل ۴۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.