۴۵۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۰

دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش

چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش

خیال حوصله ی بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره ی محال اندیش

بنازم آن مژه ی شوخ عافیت کش را
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش

ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش

به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۱
نظرها و حاشیه ها
Avatar نقش کاربری
پریسا امینیان
۱۴۰۲/۱/۱۳ ۲۲:۲۸

تلمیح به داستان خضر و اسکندر و گنج قارون در این غزل زیباست و خواندن اشعار تلمیح دار لطف خاصی دارد و داستانهای به کار رفته هم برای خواننده تداعی و یادآوری می شوند