۴۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳

دوش در میکده با آن صنم قافیه‌دان
خواندم این مطلع شه را و زدم رطل گران

«برقع از روی برافکن که همه خلق جهان
به یکی روز ببینند دو خورشید عیان»

رخ رخشان بنما، دیدهٔ جان را بفروز
لب میگون بگشا آتش دل را بنشان

مهر خورشید رخت هیچ نگنجد به ضمیر
وصف یاقوت لبت هیچ نیاید به زبان

دلستانی تو ولی از همه دلها به کنار
آفتابی تو ولی از همه ذرات نهان

موی عنبر شکنت سلسلهٔ گردن دل
روی خورشیدوشت شعلهٔ عالم جان

دستم از حلقهٔ مویت همه شب مشک فروش
چشمم از تابش رویت همه روز اشک افشان

راستی جز خم ابروی تو نشنیدم من
که مه نو بکشد بر سر خورشید کمان

من ندیدم ز رخ خوب تو فرخنده‌تری
جز بلند اختر فرخ ملک ملک ستان

آفتاب فلک جاه ملک ناصردین
که قرینش ملکی نامده در هیچ قران

رفته تا طبع فروغی ز پی مطلع شاه
شعرش افلاک نشین آمد و خورشید نشان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.