۳۸۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۹

چنین نگار ندیدم به هیچ ایوانی
چنین بهار نیاید به هیچ بستانی

شکست و بست، دل و دست شه سواران را
چنین سوار نیاید به هیچ میدانی

هنوز بر سر من زین شراب مستی‌هاست
چنین قدح نکشیدم به هیچ دورانی

متاع مهر و وفا را نمی‌خرند به هیچ
چنین متاع ندیدم به هیچ دکانی

دل شکستهٔ ما را نمی‌توان بستن
مگر به تار سر زلف عنبرافشانی

چگونه جمع کنم این دل پریشان را
گرم مدد نکند طرهٔ پریشانی

کنون به چارهٔ رنجور خویش کوشش کن
نه آن زمان که بکوشی و چاره نتوانی

به ابروان ز تکبر هزار چنین زده‌ای
مگر که حاجب قصر جلال خاقانی

ستوده ناصردین شه نصیر دولت و دین
که چشم چرخ شبیهش ندیده سلطانی

قدر ورای هوایش نخوانده طوماری
قضا خلاف رضایش نداده فرمانی

فروغی از نظر پادشاه روی زمین
بر آسمان سخن آفتاب تابانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.