۳۷۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۷۱

تا از مژهٔ دلکش تیری به کمان داری
هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری

فرخنده پر آن مرغی کش غرقه به خون سازی
آسوده دل آن صیدی کش بهر نشان داری

هم باده‌گساران را بشکسته قدح خواهی
هم شاه‌سواران را بگسسته عنان داری

در حلقهٔ مشکینت سر رشتهٔ آزادی
در حلقهٔ مرجانت سرمایهٔ جان داری

از جعد پریشانت جمعی به پریشانی
وز چشم سیه مستت شهری به امان داری

ترسم گسلد مویت از کشمکش دلها
زنهار سبک می‌رو کاین بار گران داری

کس طاقت دیدارت زین دیده نمی‌آرد
آن به که جمالت را در پرده نهان داری

هیچ از دهن تنگت مفهوم نمی‌گردد
یعنی که در این معنی خلقی به گمان داری

هر لحظه جهان دارد از حسن تو آشوبی
بر چهره نقابی کش، کآشوب جهان داری

زان رو لب میگون را آلوده به می کردی
تا خون فروغی را از دیده روان داری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.