۳۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶۴

زان سر زلف مرا بی سرو سامان کردی
خاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردی

من به سودای غمت اشک به دامن کردم
تا تو از سنبل تر مشک به دامان کردی

سینه صد چاک و جگر پاره خدا را بنگر
که چه‌ها با من از آن چاک گریبان کردی

حیرتی دارم از آن صورت زیبا که تو راست
که به یک جلوه مرا صورت بی جان کردی

عندلیب دل من نغمه سرا شد روزی
کانجمن را ز رخت صحن گلستان کردی

خون بهای دلم از لعل گهربار بیار
چون به خون غرقه‌اش از خنجر مژگان کردی

نام شمشیر تو آسایش جان باید کرد
که ز کشتن همه دشوار من آسان کردی

سالها در طلبت گوشه‌نشینی کردم
تا گذاری به سر گوشه‌نشینان کردی

هم نشینان تو از بوی ریاحین مستند
وه که در کار سمن و سنبل و ریحان کردی

تا فروغی نظری در رخ زیبای تو کرد
فارغش از مه و خورشید درخشان کردی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۶۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.