۳۶۷ بار خوانده شده
تا به چشمان سیه سرمه درانداختهای
آهوان را همه خون در جگر انداختهای
به هوای لب بامت که نشیمن نتوان
طایران را همه از بال و پر انداختهای
ای دل غم زده از عجز تو معلومم شد
که بر تیغ محبت سپر انداختهای
میتوان یافتن از تیشهٔ فرهاد ای عشق
که بسی کوه گران از کمر انداختهای
به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیست
پس چرا یار قدیم از نظر انداختهای
هیچ مرغ دلی از حلقهٔ زلف تو نجست
این چه دامی است که در رهگذر انداختهای
سرگران رفتهای از حلقهٔ عشاق برون
جان به کف طایفه را در خطر انداختهای
گره از چین سر زلف گشودستی باز
یا به دامان صبا مشک تر انداختهای
نه همین کشتهٔ عشق تو فروغی تنهاست
ای بسا کشته که بر یکدیگر انداختهای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
آهوان را همه خون در جگر انداختهای
به هوای لب بامت که نشیمن نتوان
طایران را همه از بال و پر انداختهای
ای دل غم زده از عجز تو معلومم شد
که بر تیغ محبت سپر انداختهای
میتوان یافتن از تیشهٔ فرهاد ای عشق
که بسی کوه گران از کمر انداختهای
به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیست
پس چرا یار قدیم از نظر انداختهای
هیچ مرغ دلی از حلقهٔ زلف تو نجست
این چه دامی است که در رهگذر انداختهای
سرگران رفتهای از حلقهٔ عشاق برون
جان به کف طایفه را در خطر انداختهای
گره از چین سر زلف گشودستی باز
یا به دامان صبا مشک تر انداختهای
نه همین کشتهٔ عشق تو فروغی تنهاست
ای بسا کشته که بر یکدیگر انداختهای
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.