۵۵۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۷

تا از دو چشم مستت بیمار و دردمندیم
هم ایمن از بلاییم، هم فارغ از گزندیم

گفتی برو ز کویم تا پای رفتنت هست
زین جا کجا توان رفت زیرا که پای‌بندیم

از طاق ابروانت وز تار گیسوانت
هم خسته کمانیم، هم بسته کمندیم

در دعوی محبت هم خوار و هم عزیزم
در عالم مودت هم پست و هم بلندیم

او جز ملامت ما بر خود نمی‌پذیرد
ما جز سلامت او بر خود نمی‌پسندیم

در عین تیرباران چشم از تو برنسبتم
در وقت دادن جان دل از تو برنکندیم

وقتی نشد که بی دوست بر حال خود نگریم
روزی نشد که در عشق بر کار خود نخندیم

گو از کمان مزن تیر کز دل به خون تپیدیم
گو از میان مکش تیغ کز کف سپر فکندیم

با قهر و لطف معشوق در عاشقی فروغی
هم چشمه‌سار زهریم، هم کاروان قندیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.