۳۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۱

به دیر و حرم، فارغ از کفر و دینم
نه در بند آنم، نه در قید اینم

بهشت آیتی از رخ دل فروزش
سقر شعله‌ای از دم آتشینم

من امروز در عالم عشق شاهم
سپاه بلا از یسار و یمینم

سلیمانیم داد لعل لب او
جهان شد سراسر به زیر نگینم

چنان اشک من ریخت بر آستانش
که پر شد ز گوهر همه آستینم

چنان مضطرب حالم از چین زلفش
که گاهی به ماچین و گاهی به چینم

نظر کن که با صد هزاران کرامت
گرفتار آن چشم سحرآفرینم

تو در خنده شیرین دور زمانی
من از گریه فرهاد روی زمینم

تو در حسن لیلای خرگه نشینی
من از عشق مجنون صحرانشینم

تو از غایت دلبری، بی‌نظیری
من از دولت عاشقی، بی‌قرینم

من ار سخت بستم کمر را به مهرت
تو هم تنگ بستی میان را به کینم

رسانید عشقم به جایی فروغی
که فارغ ز سودای شک و یقینم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.