۳۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۶

عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم
که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم

خنده زد لعل تو بر گریهٔ شورانگیزم
طعنه زد جزع تو بر نالهٔ بی‌تاثیرم

روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم
دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم

عشق برخاست که من آتش عالم سوزم
حسن بنشست که من فتنهٔ عالم گیرم

یک سر موی من از دوست نبینی خالی
هر کجا خامهٔ نقاش کشد تصویرم

دست من دامن ساقی زدم از بخت جوان
تا نگویند که در باده‌کشی بی‌پیرم

خم زنار من آن زلف چلیپا نشود
تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم

به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم
همت پیر خرابات کند تعمیرم

آه اگر خواجهٔ من بنده‌نوازی نکند
که ز سر تابه قدم صاحب صد تقصیرم

بخت برگشته به امداد من از جا برخاست
که ز مژگان تو آمادهٔ چندین تیرم

آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت
من که شیران جهانند کمین نخجیرم

گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب
که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.