۳۳۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۰

ای آب زندگانی یک نکته از دهانت
تا چند رحمتی نیست بر حال تشنگانت

دردا که بر لب آید جانم ز تشنه کامی
وآب حیات دارد لعل گهرفشانت

با من مکن مدارا اکنون که در محبت
شد رازم آشکارا از غفرهٔ نهانت

ای بوستان خوبی خارم ز بی‌نوایی
بگذار تا بچینم برگی ز بوستانت

هرگز کسی نیاید غیر از تو در خیالم
تا کیست در خیالت یا چیست در کمانت

بخت ار مدد نماید ای ترک سخت بازو
هم می‌خورم خدنگت، هم می‌کشم کمانت

مفتون تست خلقی الحق که می‌توان گفت
هم آفت زمینت هم فتنهٔ دهانت

تا کی حدیث واعظ از هول رستخیز است
برخیز تا ببیند بالای دل ستانت

چشم از دو کون پوشم گر اوفتد به دستم
یا طرف آستینت یا خاک آستانت

گر پرده بر گشایی از این طرب فروغی
اول نظر نماید جان را فدای جانت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.