۲۹۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۹

بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست
خون عشاق تو در ره‌گذری نیست که نیست

غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت
که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست

من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس
شور آن سلسله در هیچ سری نیست که نیست

نه همین لاله به دل داغ تو دارد ای گل
داغ سودای رخت بر جگری نیست که نیست

اثری آه سحر در تو ندارد، فریاد
ور نه آه سحری را اثری نیست که نیست

سیل اشک ار بکند خانهٔ مردم نه عجب
کز غمت گریه کنان چشم تری نیست که نیست

جز شب تیرهٔ ما را که ز پی روزی نیست
پی هر شام سیاهی سحری نیست که نیست

چون خرامی، به قفا از ره رحمت بنگر
کز پی‌ات دیدهٔ حسرت نگری نیست که نیست

بی خبر شو اگر از دوست خبر می‌خواهی
زان که در بی خبری‌ها خبری نیست که نیست

ترک سر تا نکنی پای منه در ره عشق
که درین وادی حیرت خطری نیست که نیست

من مسکین نه همین خاک درش می‌بوسم
خاک بوس در او تاجوری نیست که نیست

قابل بندگی خواجه نگردید افسوس
ور نه در طبع فروغی هنری نیست که نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.