۳۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۵

تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیست
من و این عشق جنون خیز که تدبیرش نیست

تو و آن زلف سراسیمه که سامانش نه
من و این خواب پراکنده که تعبیرش نیست

دردی اندر دل ما هست که درمانش نه
آهی اندر لب ما هست که تاثیرش نیست

زرهی نیست که در خط زره سازش نه
گرهی نیست که در زلف گره گیرش نیست

لشکری نیست که در سایهٔ مژگانش نه
کشوری نیست که در قبضهٔ شمشیرش نیست

کو سواری که در این عرصه گرفتارش نه
کو شکاری که در این بادیه نخجیرش نیست

هیچ سر نیست که سودایی گیسویش نه
هیچ دل نیست که دیوانهٔ زنجیرش نیست

تا درآید ز کمین ترک کمان ابروی من
سینه‌ای نیست که آماجگه تیرش نیست

خم ابروی کسی خون مرا ریخت به خاک
که سر تاجوران قابل شمشیرش نیست

آنچنان کعبهٔ دل را صنمی ویران ساخت
که کس از بهر خدا در پی تعمیرش نیست

شیخ گر شد به ره زهد چنین پندارد
که کسی با خبر از حیله و تزویرش نیست

کامی از آهوی مقصود فروغی نبرد
هر که در دشت محبت جگر شیرش نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.