۳۸۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳

تا به مستی نرسد بر لب ساقی لب ما
بر نیاید ز خرابات مغان مطلب ما

عشق پیری است که ساغر زده‌ایم از کف او
عقل طفلی است که دانا شده در مکتب ما

تو به از شرب دمادم نتوانیم نمود
که جز این شیوهٔ شیرین نبود مشرب ما

ملتی نیست به جز کفر محبت ما را
هیچ کیشی نتوان جست به از مطلب ما

یا رب ما اثری در تو ندارد ورنه
لرزه بر عرش فتاد از اثر یا رب ما

کس مبادا به سیه‌روزی ما در ره عشق
که فلک تیره شد از تیرگی کوکب ما

دی سحر داد به ما وعدهٔ دیدار ولی
ترسم از بخت سیه، روز نگردد شب ما

تا نزد عشق به سر خط سعادت ما را
خدمت حضرت معشوق نشد منصب ما

گر ره وادی مقصود فروغی این است
لنگ خواهد شدن اینجا قدم مرکب ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.