۳۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۱

از آن شکر که تو در پستهٔ دهان داری
سزد که راتبهٔ جان من روان داری

به بوسه تربیتم کن که من برین درگه
نه آن سگم که تو تیمار من به نان داری

نظر در آینه کن تا تو را شود روشن
چو دیگران که چه رخسار دلستان داری

اگر کسی ندهد دل به چون تو دلداری
تو خویشتن بستانی که دست آن داری

جماعتی که در اوصاف تو همی گویند
که قد سرو و رخ همچو گلستان داری،

نظر در آن گل رو می‌کنند، بی‌خبرند
ز غنچه‌ها که بر اطراف بوستان داری

پیام داد به من عاشقی که ای مسکین
که همچو من به سخن رسم عاشقان داری،

به روی گل دگران خرمند چون بلبل
تو از محبت او تا به کی فغان داری؟

چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند
تو نیز قصهٔ خود بازگو، زبان داری!

به بوسه‌ای چو رسیدی از آن دهان زنهار
ممیر کز لب لعلش غذای جان داری

چو دوست گفت سخن، گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکر است آن که در دهان داری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.